مرگ

همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمی توان فراموش کرد . گاهی یک نگاه که در خلوت رویاها ایستاده و همیشه نگاه می کند .


 

 گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است اما آدم تنها در برابر قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند و یک مسئله ایست که هیچ کارش نمی شود کرد حتی نمی شود برای از میان بردنش مبارزه کرد فایده ای ندارد باید باشد خیلی خوب است .

زندگی هندسه ساد و یکسان نفسهاست زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است زندگی شستن یک بشقاب زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است .

رنگ دل

پاییز

 و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی ودر کناره پنجره ایستاده ام و به دوردست خیره شده ام من وقتی کنار پنجره می ایستم دلم می گیرد. ساحل بهانه ای است تا هرز گاهی بغض هایم را در خلوت آن در پناه صخره هاخالی کنم .  من حقیقت را به تو گفتم و تو نیاموختی حقیقت *سکوت * است .دوباره دقیقه هارو کند  و  آهسته می بینم  

حرف

حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفها یی است که برای نگفتن دارد وکتابهایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغازچنین کتابی که باید قلم به دست گیرم و دفتر پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود کلبه ی بی در و پنجره ای بخرم و کتابی را آغاز کنم .

یار غم

با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود . نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود . در او آمیخت . سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش بازویم را گرفت . کمکم کرد . برخاستم . او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم . گوئی از یک بیماری مرگبار ، از زیر یک آوار ، رها شده ام . خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم . او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است . گوئی بیمار رنجوری را می برد . گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای

جمعه ی متروک

ساکت                                          

                                                
جمعه 
ی متروک


جمعه
 ی چون کوچه های کهنه ‚
غم انگیز

 
جمعه
 
ی اندیشه های تنبل بیمار


جمعه
 
ی خمیازه های موذی کشدار


جمعه
 
ی بی انتظار


 جمعه 
ی تسلیم


خانه
 
ی خالی  

                                    
خانه
 
ی دلگیر


خانه ی دربسته بر هجوم جوانی


خانه
 
ی تاریکی و تصور خورشید


خانه
 
ی تنهایی و تفأل و تردید


خانه
 ی پرده کتاب  ‚ گنجه
تصاویر


آه چه آرام و پر غرور گذر داشت


 
زندگی من چو جویبار غریبی 


 
در دل این جمعه های ساکت متروک 


 
در دل این خانه های خالی دلگیر 


 آه چه آرام و پر غرور گذر داشت

خواب

کنارت نشستم و محو تماشای تو شدم، به عمق  چشمانت فرو رفتم، وای خدای من! چه دنیای زیبایی را در پشت پرچین نگاهت زندانی کرده ای . پرنده های چشمانت چه زیبا و دلنشین آواز تنهایی را در نی غربت می نواختند.

دلت انگار دنیای  بکری  است  که  قدمگاه  هیچ  رهگذری نبوده است، به خودم جرأت می دهم و در گوشه ای  از  آن  بیتوته  می کنم . آهنگِ  دلنشین  قلبت آرامم می کند و خوابِ هزار ساله ام را می آشوبد.

خدا تو را فرشته آفریده است تا بیایی و تاریکی هایم را نور بپاشی.

با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوی دیگری می کشانی، آنجا که اسب سپیدی به پیشواز قدمهایت سر فرود می آورد. ، مرا مهمانِ خنده هایت می کنی و به جایی می بری که پُر از بویِ عطرِ گیسوانِ توست.

مهتاب کم کم تنهاییمان را سرک می کشد.

آه خدایِ من آنجا را ببین! آسمانِ پر از ستاره را می گویم، بیا سهمِ خود را از آسمان بچینیم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هایمان آنجاست، می بینی؟

ستاره تو آن یکی است که نورِ بیشتری دارد .

ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.

 

 دستم را بگیر بی تو دیگر جائی را نخواهم دید...

 

 

 

یاد یاران

بی تو بودن چقدر سخته
 
                   با تو بودن هم خودش درده
 
                              بی تو فکر کردن محاله
 
با تو بودن هم یه خوابه
 
گفته بودی تو را از یاد خواهم برد
 
       ولی نبردم
 
گفته بودی دل به دگری خواهم سپرد
 
       ولی نسپردم
 
گفته بودی فراموشت خواهم کرد
 
       ولی نکردم
 
گفته بودی غباری بر خاطرات خواهد نشست
 
       ولی ننشست
 
ومی خواهم بدونی
 
 اگه کفر نیست
 
گفته بودی تو دستت رو بالا بگیر خدا خودش می گیره
 
ولی ببین که اون دستم رو نگرفت
 
وبدان که
 
وبدان که
گرم یاد آوری یانه من از یادت نمی کاهم
من تو را چشم در راهم.
وبدان که
 در خیال و اندیشه من توئی
نه همین شب که همه شبها توئی
تو دلم تویی اون و با کسی آشنا نکردم
 
تا قیامت هم تو رو من از خودم جدا نکردم
وبدان که
شاید چیزی نمی گم ولی شبها تا سحر منتظرت می مونم
بخدا محاله به یادت نباشم
زیر آسمون پرستاره به یادت نباشم
کاش می شد
کنارم میماندی ودستم را دردستت می فشردی.
کاش می دانستی
 دلم برایت تنگ هست
به اندازه همین فاصله که ما بین من و توهست.
کاش می دانستم
این سکوت را تا به کی ادامه خواهی داد.
کاش می گفتی
که این بغض نشکفته تا به کی بشکفته خواهد شد.
وکاش می شد
می دانستم که این فاصله ها تا به کی برچیده خواهد شد.
من نمی دانم
بی من کجا رفتی و من بی توبه کدامین سرزمین پناه خواهم برد.
وتو ای ناز...  .  ....
بدان که
اکنون چون درختی خشک و بی بارم
وگلی خشکیده در سینه دارم
ومن هنوز در تردیدم
 که آیا گریزی ازاین فاصله نبود.
ومن هنوز هم در تردیدم
که آیا گریزی ازاین فاصله نبود.
ومن هنوز هم در اندیشه اینم
بعد از تو از کدام دریچه
آسمان را به تماشا بنشینم
 
ومن هنوز در پاسخ این سوالم
که آیا به راستی
خود کرده را هیچ تدبیر نیست
پس نقش تو در این ره چیست؟
 

عشق گمشده

عشق گمشده