خداوندا !!!!!
مرا واسطه ی عشق خود به آدمیان کن ، تا
آن جا که نفرت است ، عشق را ارزانی کنم.
آن جا که تقصیر و گناه است ، ببخشایم.
آن جا که تفرقه و جدایی ست ، پیوند بزنم.
آن جا که خطاست ، راستی را هدیه کنم.
آن جا که شک است ، ایمان بدهم .
آن جا که نومیدی ست ، امید شوم.
آن جا که ظلمت است ، چراغی بر افروزم.
آن جا که غم است ، شادی به پا کنم.
خداوندا !
باشد که بیش تر نسلی دهم تا تسلی یابم.
درپی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن.
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن
زیرا با دادن است که می گیریم.
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم.
با بخشیدن است که بخشوده می شویم.
و با مردن است که زنده می شویم
قدیس فراسوا ی آسیزی
آنقدر بلندی که دستم نمی رسد از جیبهایت ترانه بدزدم.
آنقدر دوری که نمی دانم برای دیدنت چند حادثه باید بمیرم.
آنقدر سردی که نمی دانم در خواب کدام ستارهء قطبی گمت کردم.
با این همه حرف نیامدنت که می شودباران را ورق می زنم که بمانی...
بی
پنجره های امید را باز کن واشتیاق باران برای
فرود را بنگر!
بنگر که چگونه گونه های پنجره را خیس می
کند!
بنگر که چگونه لحظات ناب عشق را برایمان به
ارمغان می اورد!
بارانی که در سکوتش عظمت اسمان نهفته
است وگلایه ها دارد از تنهایی قطره هایش...!
و در اغوش گیرم پونه های خاکی یادت را.
امشب شوق پریدن دارممی خواهم شاپرکی با شم و در اسمان دلت
به پرواز در ایم و در ابر نفسهایت ارام گیرم.
امشب شوق سوختن دارم می خواهم خاکستر شوم در اتش اشتیاق دستان تو و گهگاهی شعله ور شوم با نسیم عشقت. امشب شوق دریا شدن دارم می خواهم در دریای وجودت شناور شوموبا امواج خواستنت به ساحل چشمانت برسم.
امشب شوق سیراب شدن دارم می خواهم بر کویر احساسم نظر کنی وجاری کنی چشمه زلال مهرت را.
امشب شوق وصل دارم می خواهم برسم به تک نیلوفر مرداب ارزوهایم می خواهم برسم به اوج خواستن.برسم به تو.
گم شوم در تو.
بمانم با تو....به گنج مسجد تو اعتکاف خواهم کرد
به دورکعبه چشمت طواف خواهم کرد
در این هوای گرفته که مرگ می بارد
به مرگ خود اعتراف خواهم کرد.....
اگر چه کار خلافی است عاشقی
در این جنون مدام خلاف خواهم کرد
فقط برای تو شعر از غلاف بیرون است
قدم بر دل بگذاری غلاف خواهم کرد
مرا در جهان قطره اشکیست سرمایه
آن را هم به تو تقدیم خواهم کرد..............
اون کیه؟
اونی که موهای به رنگ شبش آرامش رو تو وجودم میکاره
اونی که نگاهای کوچک پر از محبتش بذر عشق رو تو قلبم می پاشه
اون کیه؟
اونی که تنش بوی گل یاس میده
اونی که نوازش دستاش بهم احساس تو رویا بودن میده
اون همونیه که شبا وقتی به یادش می افتم تمام وجودم لبریز ازمیل به پرواز میشه
اون همونیه که از صداش طنین آوای محبت و صداقت میده
اون کیه؟ اون همونیه که.......................
وقتی که دستای مهربونت صورت غم زده وخشکیده منو نوازش نکنه
وقتی که از غم دوریت بوی عشق رو از یاد ببرم
وقتی که صدای دلنشینت گوشامو نوازش نکنه
وقتی که بوی بدنت رو از یاد ببرم
وقتی پرنده ای نباشه
وقتی قاصدکی نباشه
وقتی قناری آواز نخونه
چطور میشه به جوونه زدن نهال عشقمون امیدوار بود؟
چطور میشه امید داشت که قناری دوباره آواز بخونه ؟
چطور میشه به لحظه به هم رسیدنمون امیدوار بود ؟
چطور میشه تو دوباره پیش من برگردی؟ چطور؟............
فراموشت نکردم فراموشم نکن
از تو بد نجستم از من بدی مجو
به یاد تو بودم به یادم باش
در عشق تو سوختم
ولی سوختنت را نخواهم
عشق تو هم آن دم اسیرم ساخت
آن دم که به سودای نگاهت آمیخته شدم
عشق تو همان دریاییست که من سیلی خور امواج آنم
عشق تو چون ابری است که بر شوره زار تنم می بارد
تو را می خواهم
نفسهایت را می خواهم
نگاه هایت را می خواهم
من تو را می خواهم تو را فقط تو را
just youبا من بگو
با من از عشق بگو
با من از طراوت لبخند بگو
با من از شکوفه های دل انگیز محبت بگو
با من از آن پرنده ای بگو که آوای دردم را به تو رساند
با من از آن ستاره شبهای فراق بگو که تنها همدم دردمند بود
با من بگو
با من از آن خالق عشق بگو
با من از کسی بگو که عشق را به تو آموخت
با من از آن لحظه بگو
آن لحظه که نگاهایمان درگیر نیروی خواستن شد
آری از آن لحظات بگو
از لحظه ای که.............
گاهی دست اتفاق را می گیرم که نیفتد.
گاهی بالشم را پر از شعر های تازه می کنم تا خواب تو را ببینم.
گاهی خواب هایم انقدر اشفته اند که نفس رویا ها را روی پیراهنم حس می کنم ودکمه ها را به رنگ جدایی می بینم.
گاهی خوابهایم انقدر ارام و شفافند که وقتی چشم می گشایم جای پای تو روی فرش راه میرود.
نمی دانم گنجشک ها تا کی با کاج ها دوست خواهند بود و من چند بار دیگر در زمستان به دنیا خواهم امد.
گاهی انقدر عاشقم که دلم برای ترانه کوتاهی که در باران خواندی تنگ می شود و دوست دارم نام تو را بر سینه درختانی که هنوز بالغ نشده اند حک کنم
گاهی انقدر سردم که شکوفه ها را در باد رها میکنم و در اتاقی از برف به خواب میروم.
گاهی انقدر شاعرم که دوست دارم تا قیامت زیر باران بایستم و برای پروانه های خشک شده گریه کنم.
گاهی.......
همیشه در زندگی چیزهایی هست که نمی توان فراموش کرد . گاهی یک نگاه که در خلوت رویاها ایستاده و همیشه نگاه می کند . | |||
![]() |
![]() | |
گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است اما آدم تنها در برابر قانون است که احساس حقارت و کوچکی میکند و یک مسئله ایست که هیچ کارش نمی شود کرد حتی نمی شود برای از میان بردنش مبارزه کرد فایده ای ندارد باید باشد خیلی خوب است . زندگی هندسه ساد و یکسان نفسهاست زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است زندگی شستن یک بشقاب زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است . |
پاییز
و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی ودر کناره پنجره ایستاده ام و به دوردست خیره شده ام من وقتی کنار پنجره می ایستم دلم می گیرد. ساحل بهانه ای است تا هرز گاهی بغض هایم را در خلوت آن در پناه صخره هاخالی کنم . من حقیقت را به تو گفتم و تو نیاموختی حقیقت *سکوت * است .دوباره دقیقه هارو کند و آهسته می بینم
حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفها یی است که برای نگفتن دارد وکتابهایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغازچنین کتابی که باید قلم به دست گیرم و دفتر پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود کلبه ی بی در و پنجره ای بخرم و کتابی را آغاز کنم .
با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود . نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود . در او آمیخت . سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش بازویم را گرفت . کمکم کرد . برخاستم . او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم . گوئی از یک بیماری مرگبار ، از زیر یک آوار ، رها شده ام . خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم . او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است . گوئی بیمار رنجوری را می برد . گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای
جمعه
جمعه
جمعه ی اندیشه های تنبل بیمار
جمعه
جمعه
خانه
خانه ی دلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه
خانه
خانه
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
آه چه آرام و پر غرور گذر داشت
کنارت نشستم و محو تماشای تو شدم، به عمق چشمانت فرو رفتم، وای خدای من! چه دنیای زیبایی را در پشت پرچین نگاهت زندانی کرده ای . پرنده های چشمانت چه زیبا و دلنشین آواز تنهایی را در نی غربت می نواختند.
دلت انگار دنیای بکری است که قدمگاه هیچ رهگذری نبوده است، به خودم جرأت می دهم و در گوشه ای از آن بیتوته می کنم . آهنگِ دلنشین قلبت آرامم می کند و خوابِ هزار ساله ام را می آشوبد.
خدا تو را فرشته آفریده است تا بیایی و تاریکی هایم را نور بپاشی.
با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوی دیگری می کشانی، آنجا که اسب سپیدی به پیشواز قدمهایت سر فرود می آورد. ، مرا مهمانِ خنده هایت می کنی و به جایی می بری که پُر از بویِ عطرِ گیسوانِ توست.
مهتاب کم کم تنهاییمان را سرک می کشد.
آه خدایِ من آنجا را ببین! آسمانِ پر از ستاره را می گویم، بیا سهمِ خود را از آسمان بچینیم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هایمان آنجاست، می بینی؟
ستاره تو آن یکی است که نورِ بیشتری دارد .
ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.
دستم را
بگیر بی تو دیگر جائی را نخواهم دید...