خداوندا !!!!!
مرا واسطه ی عشق خود به آدمیان کن ، تا
آن جا که نفرت است ، عشق را ارزانی کنم.
آن جا که تقصیر و گناه است ، ببخشایم.
آن جا که تفرقه و جدایی ست ، پیوند بزنم.
آن جا که خطاست ، راستی را هدیه کنم.
آن جا که شک است ، ایمان بدهم .
آن جا که نومیدی ست ، امید شوم.
آن جا که ظلمت است ، چراغی بر افروزم.
آن جا که غم است ، شادی به پا کنم.
خداوندا !
باشد که بیش تر نسلی دهم تا تسلی یابم.
درپی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن.
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن
زیرا با دادن است که می گیریم.
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم.
با بخشیدن است که بخشوده می شویم.
و با مردن است که زنده می شویم
قدیس فراسوا ی آسیزی
آنقدر بلندی که دستم نمی رسد از جیبهایت ترانه بدزدم.
آنقدر دوری که نمی دانم برای دیدنت چند حادثه باید بمیرم.
آنقدر سردی که نمی دانم در خواب کدام ستارهء قطبی گمت کردم.
با این همه حرف نیامدنت که می شودباران را ورق می زنم که بمانی...
بی