گاهی دست اتفاق را می گیرم که نیفتد.
گاهی بالشم را پر از شعر های تازه می کنم تا خواب تو را ببینم.
گاهی خواب هایم انقدر اشفته اند که نفس رویا ها را روی پیراهنم حس می کنم ودکمه ها را به رنگ جدایی می بینم.
گاهی خوابهایم انقدر ارام و شفافند که وقتی چشم می گشایم جای پای تو روی فرش راه میرود.
نمی دانم گنجشک ها تا کی با کاج ها دوست خواهند بود و من چند بار دیگر در زمستان به دنیا خواهم امد.
گاهی انقدر عاشقم که دلم برای ترانه کوتاهی که در باران خواندی تنگ می شود و دوست دارم نام تو را بر سینه درختانی که هنوز بالغ نشده اند حک کنم
گاهی انقدر سردم که شکوفه ها را در باد رها میکنم و در اتاقی از برف به خواب میروم.
گاهی انقدر شاعرم که دوست دارم تا قیامت زیر باران بایستم و برای پروانه های خشک شده گریه کنم.
گاهی.......