یار غم

با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود . نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود . در او آمیخت . سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش بازویم را گرفت . کمکم کرد . برخاستم . او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم . گوئی از یک بیماری مرگبار ، از زیر یک آوار ، رها شده ام . خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم . او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است . گوئی بیمار رنجوری را می برد . گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد