کنارت نشستم و محو تماشای تو شدم، به عمق چشمانت فرو رفتم، وای خدای من! چه دنیای زیبایی را در پشت پرچین نگاهت زندانی کرده ای . پرنده های چشمانت چه زیبا و دلنشین آواز تنهایی را در نی غربت می نواختند.
دلت انگار دنیای بکری است که قدمگاه هیچ رهگذری نبوده است، به خودم جرأت می دهم و در گوشه ای از آن بیتوته می کنم . آهنگِ دلنشین قلبت آرامم می کند و خوابِ هزار ساله ام را می آشوبد.
خدا تو را فرشته آفریده است تا بیایی و تاریکی هایم را نور بپاشی.
با انگشتِ اشاره ات نگاهم را به سوی دیگری می کشانی، آنجا که اسب سپیدی به پیشواز قدمهایت سر فرود می آورد. ، مرا مهمانِ خنده هایت می کنی و به جایی می بری که پُر از بویِ عطرِ گیسوانِ توست.
مهتاب کم کم تنهاییمان را سرک می کشد.
آه خدایِ من آنجا را ببین! آسمانِ پر از ستاره را می گویم، بیا سهمِ خود را از آسمان بچینیم. به سمت شمال نگاهت را بچرخان! ستاره هایمان آنجاست، می بینی؟
ستاره تو آن یکی است که نورِ بیشتری دارد .
ستاره من به تو زُل زده است و نگاهت را به وضو و عشقت را به رکعت در آورده است.
دستم را
بگیر بی تو دیگر جائی را نخواهم دید...